من و همسری+نی نی

تولد در تولد

تولد آبجی گلم و همسر عزیزم نزدیـــــکه          هورااااااا   اول تولد آبجیمه.هنوز براش هدیه نخریدیم   و بعد تولد همسریه.که یه فکرایی براش کردم   از همین جا پیشا پیش تولد همسرم رو بش تبریک میگم.   تـــولـدت مبــــــــارک عشقــــم     ای تماشایی ترین مخلوق در روی زمین  آسمانی میشوم وقتی نگاهت می کنم     همسرم همیشه به وجودت افتخار میکنم.و به خاطر داشتنت شکر گذار خدا جونم هستم و خواهم بود                  &nb...
15 مرداد 1392

عروس کم توقـــــــع

همسر آینده ام: میتوانی خوشحال باشی، چون من دختر کم توقعی هستم !   اگر می گویم باید تحصیلکرده باشی، فقط به خاطر این است که بتوانی خیال کنی بیشتر از من می فهمی ...!   اگر می گویم باید خوش قیافه باشی، فقط به خاطر این است که همه با دیدن ما بگویند”داماد سر است!” و تو اعتماد به نفست هی بالاتر برود !   اگر می گویم باید ماشین بزرگ و با تجهیزات کامل داشته باشی، فقط به این خاطر است که وقتی هر سال به مسافرت دور ایران می رویم توی ماشین خودمان بخوابیم و بی خود پول هتل ندهیم !   اگر از تو خانه می خواهم ، به خاطر این است که خود را در خانه ای به تو بسپارم که تا آخر عمر ...
14 مرداد 1392

داستانه عشقولانه

زن وشوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب می راندند. انها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند. زن جوان: یواشتر برو من می ترسم   مرد جوان: نه ، اینجوری خیلی بهتره!   زن جوان: خواهش می کنم ، من خیلی میترسم   مردجوان: خوب، اما اول باید بگی دوستم داری   زن جوان: دوستت دارم ، حالامی شه یواشتر برونی   مرد جوان: مرا محکم بگیر   زن جوان: خوب، حالا می شه یواشتر برونی؟   مرد جوان: باشه ، به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی   سرت بذاری، اخه نمی تونم راحت برونم،   اذیتم می کنه   روز بعد روزنامه ها نوشتند   برخورد...
13 مرداد 1392

من اوووومدم....

  پس از ١٠ ماه دوباره مینویسم سلااااام.   توو این ١٠ ماهی که ننوشتم اتفاقات خوش ونا خوش زیادی داشتیم.   اول اینکه همسریم توو این مدت ٩ ماه از خدمت مقدس سربازیشو سپری کرد.   وای نمیدونین عجب روزایی بود دوران اموزشیش...   ترس از اینکه مبادا بین صحبتهامون تلفن قطع شه.   دلهره از اینکه مبادا ٥شنبه بیاد و  خبر نیامدن دلدار بیاد   و بدترین دغدغه ذهنم این بود که نکنه روزی مجبور شم،مــــــــــن خبر فوت   عزیزشو بش بدم.وای روزای سختی رو داشتم.متاسفانه مادربزرگ همسری   حالشان چندان مساعد نبود.عمل قلب باز انجام دادن که بعد از اون عمل   ...
13 مرداد 1392

سفر همدان

  سلااااااام مهربونا. اخ که نمیدونین چقدر این چند وقت ،سرم شلوووووووووغ بود . جاتون خالی شبه نیمه شعبان رفتیم توو خیابونا ...قربون اقامون برم که انقدر خواهان داره.ایشاالله هر چه زود تر بیایند و همه عاشقانشون  رو خوشحال کنند. همینجور که داشتیم توو خیابونا قدم میزدیم ،برادر شوهرم زنگید و گفت واسه شام ،میخواد دعوتمون کنه رستوران .دستشون درد نکنه خیلی خوش گذشت ... شاید اگه این اتفاق نمی افتاد ،سفرمون هم کنسل میشد.اخــــــــــه این هفته ،هفته خیلی شلووووووغی واسه همسری  بود.میگفت اصلا حس مسافرت نیست،دوست دارم این دو روز رو فقط استراحت کنم.ولی از بس مهربونه دله ما رو نشکوند و قبول کرد از استراحتش ب...
9 مرداد 1392

شال گردددددددددن میییییییییبافیییییییییم

  حوصله سر رفتن هم بد چیزیه وااااااااا. یه چند وقتی بود به خاطر بلند شدن روزها ،حوصلم خیلی سر میرفت.هوام که انقد گرمه که نمیشه بری بیرون از خونه.تصمیم گرفتم خودم رو توو خونه مشغول یه کاره دوست داشتنی کنم.یه روز نشستم کلی فکر کردم که ناگهان ........ بله دوستان تصمیم گرفتم یه شالگردن ببافم .ولی هنر بافتن رو نداشتم.حتی دوره دبیرستان هم که واسه درس حرفه باید شال میبافتیم مامی زحمتش رو کشید ....با خودم گفتم حالا میرم کلافش رو میخرم تا بعد ،خدا بزرگه.یه روز رفتم بازار واسه خرید کلاف.مونده بودم که چه جوری و چه رنگ بگیرم که ناگهان یه چیزایی به ذهنم رسید.اینکـــــــــــه شال بافته شده رو تقدیم به همسری کنم.پس یه کلا...
9 مرداد 1392

داستان شماره 3

لیوان را زمین بگذار     استادی در شروع كلاس درس ليوانی پر از آب را به دست گرفت آن را بالا برد تا همه ببينند بعد از شاگردان پرسيد " به نظر شما وزن اين ليوان چقدر است؟"- شاگردان جواب دادند : 50 گرم ، 100 گرم ، 150 گرم استاد گفت: من هم بدون وزن كردن نمی دانم دقيقا وزنش چقدر است. اما سوال من اين است. اگر من اين ليوان آب را چند دقيقه همينطور نگه دارم چه اتفاقی می افتد؟ شاگردان گقتند: هيچ اتفاقی نمی افتد.. استاد پرسيد:اگر آن را چند ساعت همينطور نگه دارم چه؟ يكی از شاگردان گفت:دستتان كم كم درد می گيرد. " حق با توست . حالااگر  يك روز تمام آن را نگه دارم چی؟ " شاگرد ديگری جسارتا گف...
9 مرداد 1392

دست و جیییییییغ و هورررررررررا.....

  هورررررررررررررررا هوررررررررررررررررررا..... سومین سالگرد ازدواجمون مبارک..... واااااااااای چقدر داره زود میگذره.پیر شدیم رفت این گلها و بادکنک های عشقولانه تقدیم به شما خوبها،گرچه ارزش شما دوستان خیلی بیشتر از این حرفاست.ولی امیدوارم منه حقیر رو سرافکنده نفرمایین         ...
9 مرداد 1392

یه تابلو جدید

  سلام عزیزان .وای که چقدر با این محبت هاتون من رو شرمنده میکنین. ممنون از این همه صفا و صمیمیت. امروز باید برم کلاس میخوام در کنار اون یکی تابلوم،روی یه تابلو دیگه هم کار کنم.این عکسشه                                       قشنگه؟؟؟ همسری گفت:ایشاالله این تابلو رو  میخوایم بزنیم توو اطاق نی نی مون واااااااااااای خگالت کژیدددددم.اِ اِ اِ اِ به من چه؟همسری گفت.الهی من قربون اون نظرات برم عزییییییییییییزم حالا ک...
9 مرداد 1392